#مــــــادر جان
فقط خدا میداند که هنوز وقتی به تو فکر میکنم چه ناتوان میشوم در نوشتنت…
تویی که با تمام غروری که داشتی دست های کودکانه ام را میبوسیدی و عشق را از لب هایت به زیرِ پوستم تزریق میکردی؛
با تمامِ خستگی ات شب های بیماری ام پرستارم بودی و حالا که کمی بزرگ شده ام شب های دلتنگی و بغضم گوشی شنوا برای درد و دل هایم…
یاد داده ای که ببخشم و بگذرم هرچند قلبِ من ظرفیت قلب تو را ندارد چون هنوز “مادر”
نشده ام که ببخشم…
گذشتی…
از خودت، جوانی ات، زندگی ات، زیبایی ات…
حالا منِ چندساله که اگر نباشی هنوزم هیچ است و صبح ها بدونِ صبحانه از خارج میشود
منی که مشکلات را کمی و بیش لمس کرده ام
بیشتر از همیشه میفهمم که چه کشیده ای تا در این روزگاری که شور میبارد زندگی را شیرین کنی برایم..
چگونه به تو فکر نکنم وقتی از صبح که بیدار میشوم جای دست هایت را روی موهایم حس میکنم و صدای قُل قُل کتری ات عاشقانه تر از روز های قبل به گوشم میرسد وقتی هنوز هم که هنوز است اگر غذایی کم بیاید تو از آن غذا بیزاری..
وقتی میان اینهمه فراموشی هنوزم به یادم هستی با یک جمله ی “غذای بیرونو نخور مریض میشی” چگونه برایت نمیرم؟
حالا تو بنشین
کمی کودکی کن
کمی دخترانگی؛
میخواهم قربان صدقه ی موهای کم پشتت بروم
میخواهم چروک های صورتت را نوازش کنم
میخواهم دست های ظریف و خسته ات را ببوسم
بنشین کمی خستگی در کن آرامِ جانِ پریشانم…
بنشین میخواهم نگاهت کنم و امسال هم بودنِ تو را در لحظه ی تحویلِ سالم آرزو کنم…
خاکِ پایِ تو فرشته ی عزیزم،
پیشاپیش روزت هزاران بار فرخنده❤️
مــــــــادرڪہ باشی
آخرین نظرات