آقاجان
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنیم…
برای بیقراریمان سراغ پنجره ها نمی رویم…
وقتی قاصدکی روی شانه یمان می نشیند
دیگر از شما خبری نمی گیریم
شاید نشانی یمیمان را گم کرده ای…
گیسوان شب یک در میان سپید و سیاهند
مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!
کوچه ها را که نگو…
بی خبرتر از آن می گذریم که پنجره ای برایمبرایمان گشوده شود…
تکان دستی،سلامی…
خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد!
هنوز هم حیات جمکرا ن را دوست دارم…
چاهی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به خورشیدکه می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند
و
به اشکهایی که میان باران…گم می شوند !
خوش به حال قطرات باران همیشه می رسند…
اما من …هیچ وقت نرسیدم !
هیچ وقت…تمام زندگیمان فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که
یکی از این قطرات باران مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو،
از مسافری که عمری عاشقت بود …
ومن وصال ابدی درانتظارشما
دلتنگی انتظار
آخرین نظرات