بخدا گفتم بیا دنیارو قسمت کنیم
اسمون واسه من ،اَبراش مال تو
دریا مال من موجش مال تو
ماه مال من خورشید مال تو
خدا خندید و گفت تو بندگی کن
همه دنیا مال تو
من هم مال تو
فرم در حال بارگذاری ...
بخدا گفتم بیا دنیارو قسمت کنیم
اسمون واسه من ،اَبراش مال تو
دریا مال من موجش مال تو
ماه مال من خورشید مال تو
خدا خندید و گفت تو بندگی کن
همه دنیا مال تو
من هم مال تو
فرم در حال بارگذاری ...
تو مطب پزشک نشسته بودم و منتظر نوبت برای مادرم.
خانمی کنارم بود به من گفت؛ چه پولی درمیارن این دکترا، فکر کن روزی پنجاه نفر رو که ویزیت کنه میشه. مشغول محاسبه درآمد تقریبی پزشک بود
که پیرمردی از روبرو گفت:
چرا به این فکر نمیکنین که امشب پنجاه نفر راحتتر میخوابن،
پنجاه خانواده خیالشون آسوده تره.
حالم با این حرف پیرمرد جان گرفت، انگار یک دسته قوی سفید توی ذهنم به پرواز درآمدند.
پیرمرد همچنان حرف میزد: هر اتومبیل گرون قیمتی که از کنارتون رد شد نگید دزده، کلاهبرداره، الهی کوفتش بشه از کجا آورده که ما نمیتونیم.
بگید الحمدلله که یک نفر از هموطنام ثروتمنده، فقیر نیست، سر چهارراه گدایی نمیکنه، نوش جونش” حال خیلی ها شاید عوض شد با این حرف و نگاه قشنگ پیرمرد.
وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره، متر رو به جای قدش ، دور “قلبش” میگیره، خدا نگاه زیبای ما را دوست دارد .!.
فرم در حال بارگذاری ...
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت،خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد… خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم.آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند… او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد،زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما… اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرهارا دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
فرم در حال بارگذاری ...
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود..
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند !
دختر گفت:
پدر جان مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد، فرق دارد .؟. ?
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات